کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من –  یک زندگی در چمدان

مژده مواجی – آلمان

زن لحظه‌ای از قدم‌زدن مداومش در کنار نیمکت چوبی دست برداشت و زیر لب زمزمه کرد: «چه‌کار کنم؟ چرا این‌طوری سرم آمد؟ یک‌باره زندگی‌ام از دست رفت و هیچ سقفی بالای سرم ندارم.»

او شب قبل را روی نیمکت در پارک سپری کرده بود. با بارش باران کیسه‌خواب، سه تا چمدان و ساکش را به زیر درخت بلوط انبوهی کشانده بود. کلۀ سحر که بیدار شد، باران بند آمده بود. دوباره وسایلش را به کنار نیمکت جابه‌جا کرد و شروع به قدم‌زدن کرد. در امتداد نیمکت چوبی می‌رفت و دوباره برمی‌گشت. چهره‌اش قرمز شده و تا حدی پف‌ کرده بود. موهای صاف، چرب و به‌هم‌چسبیده‌اش را از روی صورتش کنار زد و به چمدان‌هایش نگاهی انداخت. ابروهایش را در هم کشید و با خودش گفت: «چرا این‌همه وسایل با خودم برداشتم؟ مدارکم را با خودم برداشتم تا اگر گذرم به اداره‌ای بیفتد، نشان بدهم؛ اداره‌های آلمان مملو از بوروکراسی‌اند. آن‌ها را لازم دارم. چقدر لباس و وسیلۀ خانه برداشتم. کاش به‌جای آن‌ها غذا برداشته بودم. وای که چقدر گرسنه‌ام… »

دوباره قدم زد. ده بیست متر می‌رفت و دوباره برمی‌گشت. زمین پارک از باران شب قبل خیس شده بود. صدای خش‌خش دمپایی‌اش، نگاه افراد رهگذر را به خود می‌کشید؛ به سرتاپایش نگاهی می‌انداختند و به راه خود ادامه می‌دادند.

شکمش از گرسنگی صدا می‌داد. به دوروبرش نگاهی انداخت. دوتا از چمدان‌ها را با خودش کشید و زیر بیشه‌ای پنهان کرد. دوباره برگشت و چمدان دیگر و ساکش را کشید و کنار آن‌ها گذاشت. لنگان‌لنگان به‌طرف زباله‌دان‌های پارک نگاهی انداخت تا غذایی یا بطری خالی‌ای پیدا کند. این کار را چند بار در طول روز انجام داد. غروب به ‌طرف سوپرمارکت رفت. در راه به داخل تمام زباله‌دان‌ها نگاهی انداخت. چند تا بطری‌ خالی هم در راه پیدا کرد. در سوپرمارکت با تحویل آن‌ها نان و یک بطری آبجو گرفت؛ در آنجا مردم به او نگاه می‌انداختند و رو برمی‌گرداندند.

هوا تاریک شده بود. همان‌طور که نان را گاز می‌زد، جرعه‌ای آبجو می‌نوشید. او با خود فکر می‌کرد: «این‌همه سال کار کردم و مالیات دادم. در میان‌سالی بیماری روحی لعنتی گریبان‌گیرم شد، بیکار شدم و زندگی‌ام بهم ریخت… »

واردِ پارک شد و به‌طرف بیشه رفت. وسایلش به‌هم ریخته بود. به دوروبرش نگاه کرد و داد زد: «چرا راحتم نمی‌گذارید.» مدارکش روی زمین خیس پارک ریخته و گلی شده بود. چشمش هم در تاریکی درست تشخیص نمی‌داد که چقدر از آن‌ها دزدیده شده. وسایلش را کشان‌کشان به کنار نیمکت آورد. روی نیمکت نشست و سرش را توی دست گرفت؛ صورتش سرخ‌تر شده بود.

– کجا بروم؟ چند شب پیش که در پیاده‌رو خوابیدم، چند تا مرد اذیتم کردند. تحمل خوابگاه بی‌خانمان‌ها را ندارم. تحمل اینکه با الکلی‌ها و افراد اسکیزوفرنی توی یک اتاق باشم. شانس آوردم که از دست آن‌ها جان سالم در بردم. کلیسا هم مرا راه نمی‌دهد. می‌گویند؛ جا نداریم. من به هیچ‌جا تعلق ندارم.

زن کیسه‌خوابش را از چمدان بیرون کشید، به داخل آن خزید و روی نیمکت دراز کشید. زیر لب زمزمه کرد: «دزدها دوباره می‌آیند؟» و بی‌تفاوت چشم‌هایش را بست

ارسال دیدگاه